ای به یادت تازه جان عاشقان!
ز آب لطفت تر، زبان عاشقان!
از تو بر عالم فتاده سایه ای
خوبرویان را شده سرمایه ای
عاشقان افتادهٔ آن سایه اند
مانده در سودا از آن سرمایه اند
تا ز لیلی سر حسنش سر نزد
عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر
آن دو عاشق را نشد خونین، جگر
تا نشد عذرا ز تو سیمین عذار
دیدهٔ وامق نشد سیماب بار
تا به کی در پرده باشی عشوه ساز
عالمی با نقش پرده عشقباز؟
وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش
خالی از پرده نمایی روی خویش
در تماشای خودم بی خود کنی
فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته
دیده را از دیگران بردوخته
گرچه باشم ناظر از هر منظری
جز تو در عالم نبینم دیگری
در حریم تو دویی را بار نیست
گفت و گوی اندک و بسیار نیست
از دویی خواهم که یکتای ام کنی
در مقامات یکی، جای ام کنی
تا چو آن سادهٔ رمیده از دویی
«این منم» گویم «خدایا! یا توئی؟»
گر منم این علم و قدرت از کجاست؟
ور تویی این عجز و سستی از که خاست؟